محل تبلیغات شما



امروز روز خیلی خوبی بود. برخلاف اولش که بد شروع شد. شال ضخیم سر نکرده بودم و پالتومم اونی نبود که به این شرایط (سرماخوردگی) بخوره. رسیدم پاویونم سرد بود. کل بیمارستانم سرد بود. همه پنجره هام باز بودن. در کل عذابی الیم. تو بی آر تی هم یه دختر با موهای ابریشمی و چشمای سبز، تیک داشت و هی سر و گردن و گاه کل بدنش یه حرکت تکراری رو تکرار میکرد. آه خدای من.
از یه طرفم پولو، بابا با غر مجبور شد بریزه، عکسشم نمیتونست بفرسته. آمادگی دفاع رو هنوز رییس دانشکده امضا نکرده بود. حالم بدترم شده بود.
مثل این جوجه کوچولوها فقط زورم به این رسید که پهن شم جلوی آفتاب و چشامو ببندم. بعد دیدم رادیاتورم میتونم روشن کنم!
+ تو کل این پست میتونین "پرش افکار" رو ببینین. "پراکندگی" موج میزنه چون خسته م :) پس خواستین بخونین.


به این حجم از پوچی و از هم گسیختگی رسیدن که دغدغه شون فقط اینه که تو روزای لاکچری مثل 98.8.7 / 98.8.8 / 98.8.9 بچه شون رو به دنیا بیارن! مثل مور و ملخ ریختن تو بیمارستانای ن! خدایا توبه.

یکیم میره اونور خودشو شبیه عروس مرده ها میکنه!

با این شتاب مثل آب دماغ پخش میشین رو دیوار که!


ینی فقط یه امتحان صلاحیتم کم بود. خدایا مرسی
+ بابا از بانه برامون رژ خریده! خدایا آخر امان نشده باشه! چند روزه نمیتونم باور کنم :|
++ من اونجایی فهمیدم خواهرکم بزرگ شده که سبدی که آب پنیر همه جاش ریخته بود در اثر سهل انگاری مادر، خودش رفت و کنار ماشین آب کشید! و ما 3 نفر با دهان باز نگاش میکردیم O_o از پنیر و مخلفاتش متنفره. حتی دستشم به ظرف پنیری نزده بود تا اون موقع! :| :))


کاسه داغتر از آش رو فقط باید دو هزار تکه کرد.

چقدر فشار و خستگی روانی بدتر از جسمیه. خستگی جسمی مثل افتادن از یه بلندیه. ولی خستگی روانی مثل تکه تکه شدن بدنت با یه چاقوی کنده. همینقدر زجرآور و طاقت فرسا.

اینم میگذره ریواس. تو بدتر از اینارم داشتی. بوس.

+ خیلی خوبه که هستی ^.^


یکی از دخترا یکم زیادی حرف میزنه و دوست داره از همه چی سر در بیاره. نه که فضول باشه آ، همه چی از نوعی که شخصی نیست. خب من الان به این پسره چی بگم؟! :|

+بک گراند، گوگولی منه. خواهرک ^.^

++همین دختر دختر باحالیه. اونروزم برام فال تاروت گرفت. چسبیدا :))


داشتم برمیگشتم که یهو سنگینی نگاهی رو حس کردم. همسایمون بود. دو قدم برگشتم و سلام دادم و گفتم شرمنده عجله دارم. -چرا عجله داری؟ مامان خونه نیست باید برم نهار درست کنم. -چرا خونه نیست؟ لبخند زورکیم جمع شد و اخمام رفت تو هم. و گفتم "خونه نیستن". و با اجازه ای گفتمو رد شدم.

بعدا برا مامان تعریف کردم. "چرا اونجوری جواب دادی؟! زشته واقعا!"

بابا: "نباید بد جواب میدادی و کار خوبی نکردی واقعا!"

روز بعد مامانو دیده و گفته "ریواس عصبانی بود!". مامان هم نه گذاشته و نه برداشته، با تبر زده به ریشه ی من! :| "ریواس تعریف کرد و من گفتم که "چرا اونجوری جواب دادی؟!"

روز بعد باز مامانو دیده و باز همینو گفته!

ینی میخوام بگم زندگیه ما داریم؟! مادرمون که اونجوری!! بابا هم اونجوری!! همسایه هم فاضلاب!! کی میخوایم برا خودمون و بقیه مرز مشخص کنیم؟! هرگز. هرگز.


برنامه ریزی کنم، اون روز و بقیه روزای برنامه م قهوه ای شده، 100٪ ! ولی باز یادم میره!

بچه ها هی جاهای خالی مرکزشونو بهم پیشنهاد میدن. لطف میکنن. ولی منو سرگشته تر میکنن، بچه ها یواشتر :(

+کی تقسیم طرح میکنن؟ کجا میفتم؟ کی میرم طرح؟ چه جور جایی خواهد بود؟ کی جا میفتم؟ کی شرو میکنم برا رزیدنتی خوندن؟ امتحانش چی میشه؟ قبول میشم؟ .

این سوالا منو میخورن، این خط، اینم نشون.


رفتیم برام لاک بگیره. فرچه لاکو گرفتم سمتش و گفتم انگشتتو بیار جلو لطفا. دیدم با قیافه متعجب و خنده ناباوری نگام میکنه و میگه "چی؟! میخوای بزنی رو ناخن من؟! زشته ها"
من: o_O من لاک دارم رو ناخنام، ببین. بیا اینم دستمال کاغذی، چیزی نیست که عزیزم. زود پاکش میکنم. نترس. بیار جلو :) (و پشت صحنه من ریسه رفته بودم از واکنش گوگولیش)
هر دونه رو امتحان میکردم زودم پاک میکرد :))) میگه خوبه تنها نیومدم، سرگیجه میگرفتم و آخرشم یه رنگی که دوس نداشتی برات میگرفتم!
5 6 تا رنگو چیدم بغل هم و گفتم کدوم خوبه؟ گفت همه که عین هم ان :| :))) عالی بود


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر98