داشتم برمیگشتم که یهو سنگینی نگاهی رو حس کردم. همسایمون بود. دو قدم برگشتم و سلام دادم و گفتم شرمنده عجله دارم. -چرا عجله داری؟ مامان خونه نیست باید برم نهار درست کنم. -چرا خونه نیست؟ لبخند زورکیم جمع شد و اخمام رفت تو هم. و گفتم "خونه نیستن". و با اجازه ای گفتمو رد شدم.
بعدا برا مامان تعریف کردم. "چرا اونجوری جواب دادی؟! زشته واقعا!"
بابا: "نباید بد جواب میدادی و کار خوبی نکردی واقعا!"
روز بعد مامانو دیده و گفته "ریواس عصبانی بود!". مامان هم نه گذاشته و نه برداشته، با تبر زده به ریشه ی من! :| "ریواس تعریف کرد و من گفتم که "چرا اونجوری جواب دادی؟!"
روز بعد باز مامانو دیده و باز همینو گفته!
ینی میخوام بگم زندگیه ما داریم؟! مادرمون که اونجوری!! بابا هم اونجوری!! همسایه هم فاضلاب!! کی میخوایم برا خودمون و بقیه مرز مشخص کنیم؟! هرگز. هرگز.
نوت 155 / 7سال گذشت ویدا.7سال.مونده 19روز بیمارستان/3کشیک/دفاع/صلاحیت.
نوت 153 / سیمپتوم های رو به زوال
نوت 152 / هر آنگه که خشم آورد بخت شوم،شود سنگ خارا بکردار موم.
اونجوری ,هم ,جواب ,گفتم ,مامان ,خونه ,اونجوری جواب ,و گفتم ,دیده و ,مامانو دیده ,جواب دادی؟
درباره این سایت